جدول جو
جدول جو

معنی دست خوان - جستجوی لغت در جدول جو

دست خوان
دستارخوان، سفره، سفرۀ بزرگ، دستمال سر سفره، نواله، دست خوان
تصویری از دست خوان
تصویر دست خوان
فرهنگ فارسی عمید
دست خوان
(دَ خوا / خا)
سفره و دستار خوان. پیش انداز. دستار خوان. (از برهان) (از آنندراج) :
در سرای ملوک دست نیاز
سنت نان و دست خوان برداشت.
کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری).
و رجوع به دستار و سفره شود، پیشگیر. سینه بند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دست خوان
سفره و دستار خوان پیش انداز دستار خوان
تصویری از دست خوان
تصویر دست خوان
فرهنگ لغت هوشیار
دست خوان
((دَ خا))
سفره و دستار خوان، پیش انداز، دستارخوان
تصویری از دست خوان
تصویر دست خوان
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دستارخوان
تصویر دستارخوان
سفره، سفرۀ بزرگ، دستمال سر سفره، نواله، دست خوان، برای مثال به من داد ازاین گونه دستارخوان / که بر من جهان آفرین را بخوان (فردوسی - ۳/۳۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست خون
تصویر دست خون
در قمار، آخرین دور بازی برای کسی که همه چیز خود را باخته و خشمگین باشد و بر سر عضوی از اعضای بدن خود یا کسان خود گرو ببندد
فرهنگ فارسی عمید
(اَ تَ)
دست زدن. لمس کردن: اجتساس، دست بسودن. جت، دست سودن گوسپند تا فربهی از لاغری آن معلوم شود. (از منتهی الارب). برمجیدن، در بیت ذیل محتمل است دست سودن به معنی تصافح باشد؟ (یادداشت مرحوم دهخدا). دست در دست انداختن:
یاسمن آمد به مجلس با بنفشه دست سود
حمله کردند و شکسته شد سپاه بادرنگ.
منجیک.
، نکته گیری کردن. (از حاشیۀ خسرو و شیرین ص 341). نکته گوئی کردن. پرداختن:
حریفان جنس و یاران اهل بودند
به هر حرفی که می شد دست سودند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ / فِ)
دست فشاننده. جنبانندۀ دست. درحال فشاندن دست، رقص کنان:
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم.
حافظ.
رجوع به دست فشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ)
در حال گزیدن دست، گزندۀ دست:
ز آفت بیدبرگ باد خزان
شاخ پربرگ بید دست گزان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ)
دست نشانده. نشاندۀ کس. منصوب. گمارده. مأمور. کسی که او را به کاری نصب کرده باشند. (برهان). گماشته که شخص از جانب خود بجائی نشاند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) :
دست نشان هست ترا چند کس
دست نشین تو فرشته است و بس.
نظامی (هفت پیکر ص 33).
کمینه دست نشان تو در جهان فتنه است
بماند بر سرپا تا کجاش بنشانی.
ملا ظهیر (از شرفنامۀ منیری).
، مطیع و فرمانبردار. (برهان). تابع. فرمانبر. محکوم، زراعتی که به دست نشانده باشند و تولک نیز گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). نهالی که آنرا به دست خود نشانده باشند. (آنندراج) :
سرو هنر چون توئی دست نشان پدر
دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او.
خاقانی.
این گلبنان نه دست نشان دل تواند
بادامشان شکوفه نشان چون گذاشتی.
خاقانی.
هم چون نهال دست نشان بهر تربیت
بردم بریده خار گراز پا کشیده ام.
سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
صفت بیان حالت از دست خاییدن. در حال دست گزیدن بعلامت پشیمانی. و رجوع به دست خاییدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
لمس شدن. مورد اصابت قرار گرفتن.
- دست خوردن به چیزی یا کسی، بدون آگاهی و عمد دست به چیزی یا کسی اصابت کردن
لغت نامه دهخدا
(دَ تِ خوَرْ /خُرْ دَ)
دست قاصد اکل.
- دست خوردن بردن، آغاز خوردن کردن. به تناول غذا آغازیدن:
که ای شاه نیک اختر دادگر
تو بی چاشنی دست خوردن مبر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ خوا / خا)
دسترخوان. سفرۀ دراز. (برهان) (انجمن آرا). سفرۀ چهارگوشه. (شرفنامۀ منیری). سفره، و در لهجۀ شوشتر ’دسارخوان’ گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). سفره، زیرا که آنرا بر بالای خوان کرده در مجلس آرند، و با لفظ کردن و افتادن مستعمل است. (از آنندراج). سفره. (دهار) : چنان مجلس با هیبت بود که فقیر از غایت دهشت دستارخوان را باژگونه انداختم. (رشحات علی بن حسین کاشفی).
فیض حق کرد و نصیب خاکساران بیشتر
نیست بی نعمت اگر دستارخوان افتاده است.
ثابت (از آنندراج).
ز خست خورد با زن آن کس که نان را
کند معجر خویش دستارخوان را.
میرزا عبدالغنی قبول (از آنندراج).
خلق را برداشت از خاک مذلت رفعتش
در زمان او همین دستارخوان افتاده است.
؟ (از آنندراج).
، کندوری. (شرفنامۀ منیری). پیش انداز. پیش گیره. تاتلی. حوله. درازخوان. ساروق. غمر. کندوره. کندوری. مشوش:
دلش خونابه جای محنت آمد
تنش دستارخوان لعنت آمد.
عطار.
او حکایت کرد کز بعد طعام
دید انس دستارخوان را زردفام...
در تنور پر ز آتش درفکند
آن زمان دستارخوان را هوشمند...
گفت زآنکه مصطفی دست و دهان
بس بمالید اندر این دستارخوان.
مولوی.
تندل، دست در دستارخوان یعنی در کندوری مالیدن، زله ونواله. (لغت فرس اسدی) (برهان) :
به من داد ازین گونه دستارخوان
که بر من جهان آفرین را بخوان.
فردوسی (از لغت فرس)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ)
درس خواننده. خوانندۀ درس. آنکه درس خواند. شاگرد را گویند و شخصی که پیش کسی چیزی بخواند. (برهان). شاگرد. (شرفنامۀمنیری). محصل. (ناظم الاطباء). علم خوان:
آدم به گاهوارۀ او بود شیرخوار
ادریس هم به مکتب او گشت درس خوان.
خاقانی.
ای به شبستان ملک با تو ظفر خاصگی
وی به دبستان علم با تو خرد درسخوان.
خاقانی.
طفل چهل روزۀ کژمژزبان
پیر چهل ساله بر او درس خوان.
نظامی.
، در تداول امروز فارسی زبانان و در مقام تعریف و تمجید بر شاگرد و محصل ساعی و زرنگ و کوشا اطلاق شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
دهی است از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان، واقع در 9هزارگزی جنوب گرکن و یک هزارگزی راه عمومی گرکن. ناحیه ای است واقع در جلگه و معتدل که دارای 514 تن سکنه است. از زاینده رود مشروب میشود. محصولاتش غلات، برنج، صیفی وپنبه است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. از صنایع دستی زنان جاجیم و گلیم و کرباس بافی است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(زَ بُ دَ /دِ)
دفترخواننده. کتاب خوان. شاهنامه خوان. کارنامه خوان. کسی که در برابر پادشاه یا بزرگان دفترها را خواند. (فرهنگ فارسی معین). آنکه کتاب برای شاهی یا امیری و مانند آنان خواند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ابوالحسن علی بن محمد شابشتی کاتب کتابدار عزیز بن المعز العبیدی و دفترخوان او بود که کتاب برای او می خوانده است. (یادداشت مرحوم دهخدا از ابن خلکان)
لغت نامه دهخدا
(دَ زَ)
در حال دست زدن. در حال کف زدن. و رجوع به دست زدن شود: چون زنان رقاص پای کوب و دست زنان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 28).
من اگر دست زنانم نه ازین دست زنانم.
مولوی (از انجمن آرا).
دست در دامن هر خارعلایق مزنید
تا برآئید از این خرقۀ تن دست زنان.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وْ گِ رِ تَ / تِ)
سائل به کف. خواهنده به کف:
سرو بریک قدم بپای برست
گرچه آزاده دست خواه درست.
؟ (از ترجمه محاسن اصفهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ خوا / خا)
از دستر = دستار + خوان = میز غذا. مخفف دستارخوان است، چرا که آن جامه ای است که واضع آنرا بجهت پوشیدن خوان طعام وضع کرده و چون طعام خورند آنرا زیر خوان گسترند. (غیاث) (آنندراج). سفرۀ میز. غذا حوله. مندیل. تاتلی. کندوری. ساروق. (یادداشت مرحوم دهخدا). دستمال سفره. و رجوع به دستارخوان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تِ / دَ)
اصطلاح قمار در بازی نرد. داوی از داوهای نرد. بازی آخرین نرد است که کسی همه چیز را باخته باشد و دیگر چیزی نداشته گرو بر سر خود یا به یکی از اعضای خود بسته باشدو حریف ششدر کرده و او را بر هفده کشیده باشد. (برهان). به معنی آخر بازی که بعد از باختن مال و اسباب بازنده به خون خود داو نهد. (غیاث). آخر بازی نرد راگویند که کسی همه چیز را باخته و گرو جان بسته و حریف ششدر ساخته و داو بر هفده کشیده باشد و خصل هفدهم و ششدر کردن حریف و گرو جان از شرط بازی دست خون است. (از جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا). آن دست قمار را گویند که در آخر قمار گرو به جان بندند وهرکس برد مختار باشد به کشتن و قطع ید:
چه بینید یکسر به کار اندرون
چه بازی نهید اندرین دست خون.
فردوسی.
دل خاکی به دست خون افتاد
اشک خونین ندب ستان برخاست.
خاقانی.
در قمرۀ زمانه فتادی به دست خون
وامال کعبتین که حریف است بس دغا.
خاقانی.
در تخته نرد عشق فتادم به دست خون
مهره بدست و خانه مششدر نکوتر است.
خاقانی.
دست خونست در این قمرۀ خاکی که منم
آه اگر ششدرۀ دور قمر بگشائید.
خاقانی.
دست خون با تو مانده خاقانی
طمع هستی از جهان بگسست.
خاقانی.
چه خورش کو خورش کدام خورش
دست خون مانده را چه جای خور است.
خاقانی.
در گرو نرد عشق جان و دلی داشتم
در سه ندب دست خون هر دو نگارم ببرد.
خاقانی.
دست خون است و هفده خصل حریف
وه که در ششدر خطر مائیم.
خاقانی.
کردم حسابش جوبجو در دست خون دیدم گرو
جوجو شد از غم نوبنو بی روی گندم گون او.
خاقانی (دیوان ص 655).
این فلک کعبتین بی نقش است
همه بر دست خون قمار کند.
خاقانی.
ای در قمار چرخ مسخر به دست خون
از چرخ بادریسه سر آسیمه سرتری.
خاقانی.
باحتیاط رو ای دل که دست خون است این
که روح درگرو است و حریف بس طرار.
ابن یمین (از جهانگیری).
- دست خون باختن، بازی کردن درخصل هفدهم و ششدری و گرو بر سر جان بسته بودن:
بدانست هرمز که او دست خون
ببازد همی زنده با رهنمون.
فردوسی.
- دست خون شدن، رسیدن بازی نرد به دستی که خصل هفدهم و ششدر و بر سر جان گرو بسته بودن باشد:
بردی دل فگار به یک دستبرد عشق
جان ماند و دست خون شد و آن هم تو می بری.
مکی طولانی
لغت نامه دهخدا
(دَ تِ)
دست خون. رجوع به دست خون شود:
پار این دل خاکی را بردند به دست خون
امسال همان خواهد از پار نیندیشد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از درس خوان
تصویر درس خوان
محصل شاگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دفتر خوان
تصویر دفتر خوان
کسی که در برابر پادشاه یا بزرگان دفترها را خواند
فرهنگ لغت هوشیار
عضوی از بدن انسان از کمربند شانه ای تا سر انگشتان ید، بخشی از دست از مچ تا انگشتان، (اصطلاحا) هر یک از دو پای مقدم چارپایان جمع دستان دستها، قدرت ید، مسند، قاعده قانون روش، واحدی کامل از هر چیز: یک دست لباس (نیم تنه شلوار جلیتقه) یک دست بشقاب (6 عدد) یک دست قاشق (6 عدد)، واحد برای جامه: سه دست لباس، واحد برای شمارش پرندگان، نوع جور قسم: فنجانها همه از یک دست است، (بازی قمار) نوبت دفعه: یک دست تخته (نرد) یک دست شطرنج، طرف جانب: دست راست دست چپ، وجب شبر بدست، فایده نفع، (تصوف) صفت قدرت ترکیبات اسمی. یا بردست بدست درید، بوسیله یا دست آخر دست پسین عاقبت مقابل دست اول. یا دست اول نوبت اول بار اول مقابل دست آخر، چیز نو تازه مقابل دست دوم. یا دست بالا حد اکثر. یا دست پسین دست آخر. یا دست خون. بازی آخرین نرد است آنگاه که کسی همه چیز را باخته دیگر چیزی ندارد و گرو با سر خود یا یکی از اعضای بدن خویش بندد و حریف ششدر کرده او را بر هفده کشیده باشد، مسند حکومت که بر سر آن قتل واقع شود یا دست دوم چیز مستعمل چیزی که قبلا بکار رفته باشد: مقابل دست اول. یا دست کم حداقل. ترکیبات فعلی و جملات: از دست بر خاستن، بی اختیار شدن بیخود گشتن، از عهده بر آمدن، یا از دست بیفکن از دست بر روی زمین انداختن، دور افکندن، یا از دست دادن چیزی را فاقد شدن گم کردن، یا از دست رفتن نابود شدن، ور شکست شدن، پریشان گشتن، یا از دست شدن از خود بیخود شدن، سر مست گشتن، یا از دست کسی کاری بر آمدن از عهده آن کار بر آمدن وی. یا باد در دست بودن تهیدست بودن مفلس بودن هیچ نداشتن، یا دست اندر زدن (در زدن) متشبث شدن متوسل گردیدن، یا به دست آمدن حاصل کردن، یا بر سر دست درآمدن ظاهر گشتن پدید شدن، یا به دست آوردن، حاصل کردن تدارک کردن، پیدا کردن، گرفتار کردن، یا به دست افتادن حاصل شدن بدست امدن یا به دست کسی افتادن به دست او رسیدن در دسترس او قرار گرفتن، اسیر او شدن گرفتار او گشتن، یا به دست باش آگاه باش با خبر باش، حاضر باش، شتاب کن. یا به دست کردن بدست آوردن یا به دست و پا (ی) افتادن چاره جویی کردن، یا به دست و پا (ی) مردن دست و پای خود را گم کردن، یا در دست کسی افتادن (کسی) گرفتار او شدن اسیر او گردیدن، یا در دست کسی افتادن (چیزی) بتصرف در آمدن، یا دست از پا درازتر داشتن (برگشتن) تهیدست بودن (بر گشتن)، مایوس شدن (بر گشتن)، یا دست از همه چیز شستن صرف نظر کردن از همه یا دست از سر کسی برداشتن دیگر مزاحم او نشدن، یا دست باز داشتن خودداری کردن، ترک کردن، اغماض کردن، یا دست بالا کردن پیشقدم شدن برای پیدا کردن زنی جهت مردی، تظلم و فریاد کردن، یا دست بالین کردن دست را خم کرده بزیر سر گذاشتن چنانکه مفلسان بسبب نداشتن متکا وبالین چنین کنند. یا دست به دامن کسی شدن بدو متوسل شدن، یا دست به دست دادن بیکدیگر دست دادن، متحد شدن، یا دست به دست رفتن از دست شخصی به دست دیگری افتادن، یا دست به دلم مگذار با یادآوری خاطرات رنج آور مرا اذیت مکن. یا دست بردن غلبه کردن فتح کردن تفوق یافتن، یا دست بر سر کردن کسی را او را رد کردن دور کردن وی را. یا دست بر سر و روی چیزی کشیدن انرا آرایش و تعمیر کردن، یا دست بر سر و روی کسی (حیوانی کشیدن) او را نوازش کردن، یا دست به سیاه وسفید نزدن ابدا کاری نکردن، یا دست بعصا رفتن با احتیاط رفتار کردن، یا دست بکار شدن مشغول شدن شروع کردن به کار. یا دست به کاری زدن بدان کار اقدام کردن، یا دست به کاری کردن دست بکاری زدن، یا دست به یقه شدن گلاویز شدن، یا دست پیش گرفتن پیشدستی کردن سبقت گرفتن، یا دست چپ از دست راست ندانستن امور ساده و بدیهی را تشخیص ندادن هر را از بر تشخیص ندادن یا دست دختری را بدست کسی دادن بازدواج آنان رضایت دادن، یا دست دراز کردن کشیدن دست برای گرفتن چیزی یا نشان جای بوارد. یا دست دست کردن طول دادن تاخیر کردن مماطله کردن، یا دست روی دست زدن اظهار تاسف کردن، یا دست روی دست گذاشتن بیکار و عاطل ماندن اقدام به کاری نکردن، یا دست شما درد نکند دعایی که بصاحب کرم و احسان کنند. یا دست شما را میبوسد در صحبت از فرزند خود در نزد شخصی محترم گویند، انجام دادن این کار به عهده شماست. یا دست کسی را بدست گرفتن باو دست دادن، پیمان بستن، یا دست کسی را از دامن داشتن دامن خود را از دست او رها کردن، دست وی را کوتاه کردن، یا دست کسی در کار بودن اطلاع و تجربه داشتن وی در آنکار، مداخله کردن وی در کار. یا دست کسی را بوسیدن بوسه دادن در دست وی، احترام کردن وی. یا دست کسی را خواندن (قمار) ورقهای او را شناختن، (اندیشه او را دریافتن)، یا دست گرفتن برای کسی خطای کسی را مستمسک قرار دادن و گاه وبیگاه برخ او کشیدن، یا دست مریزاد دعایی است که در مورد شخصی که کمک و احسانی کند گویند یا دست نگاهداشتن تامل کردن توقف کردن اجرای امری را متوقف کردن، یا دست و پا زدن دست و پا را بکار انداختن (در شنا)، طلب کردن بجد و جهد تمام، جان کندن، یا دست و پای خود را گم کردن دستپاچه شدن، یا دست و پای کسی را در (توی) پوست گردو گذاشتن او را در مخمصه قرار دادن، یا دست و پنجه نرم کردن گلاویز شدن با جنگ کردن با. یا دست و دل کسی بکار نرفتن تمایل نداشتن وی بکار (بسبب عدم تشویق و غیره)، یا دست یکی داشتن همدست شدن شریک گشتن، یا یک دست به پیش و یک دست به پس داشتن مفلس بودن تهی دست بودن
فرهنگ لغت هوشیار
سفره دراز که آنرا بالای خوان کرده در مجلس آورند، سفره، دستمال سفره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست نشان
تصویر دست نشان
منصوب، گمارده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست میان
تصویر دست میان
غلاف و کمر شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست گزان
تصویر دست گزان
در حال گزیدن دست
فرهنگ لغت هوشیار
اوستاخوان: چه مایه زاهد (و) پرهیزگارصومعگی که نسک خوان شدبرعشقش وایارده گوی. (خسروانی مزدیسنا. 90)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیت خوان
تصویر گیت خوان
مطرب، سرود خوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست زنان
تصویر دست زنان
در حال کف زدن
فرهنگ لغت هوشیار
((~. خا))
هفت دشواری و کار سخت برای رستم به هنگام نجات کیکاوس وقتی که در مازندران دربند بود، هفت دشواری و کار سخت برای اسفندیار در جنگ با ارجاسب، کنایه از دشواری های سخت و زیاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست میان
تصویر دست میان
غلاف و کمر شمشیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستارخوان
تصویر دستارخوان
((دَ خا))
سفره، سفره بزرگ، دستمال سفره
فرهنگ فارسی معین